نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





به هوای تـــــو!

آمدنت را یادم نیست

بی صدا آمدی

بی آنکه من بدانم

بی اجازه ماندی

بی آنکه من بخواهم!

اما اکنون،

با ذره ذره وجودم

ماندنت را امنا می کنم.
در قلبم بمان که ماندنت را سخت
دوست دارم!!!




چقدر پر می کشد دلم ...!

به هوای تـــــو!

انگار تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند............








از تو دلگیر نیستم!!!

از دلم دلگیرم

که نبودنت را صبورانه تحمل میکند...........






چقدر دورتر از احساسم ایستاده ای

آنجا که تو ایستاده ای

صدای مرا هم نمی شنوی

.

.

چه برسد به
دلتنگی.. .


[+] نوشته شده توسط احسان در 20:16 | |







خسته شدم از بی جایی . . .

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”

و تو جواب میدی “خوبم!”

کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…”

.

.

.

در رویاهایت جایی برایم باز کن ،

جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ،

خسته شدم از بی جایی . . .





 


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:18 | |







در را بست و رفت . . . .

سهراب قایق دیگر جوابگو نیست....



کشتی باید ساخت!!!



این جا مثل من زیاد است!!!







آهسته گفت: خدانگهدارت .
در را بست و رفت . . . .
آدمها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند. . . .



[+] نوشته شده توسط احسان در 19:16 | |







زنده یاد سهراب سپهری

شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری



شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست




زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم


زنده یاد سهراب سپهری


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:14 | |







باز باران . . . . . . . .






باز باران . . . . . . . .


چه سنگین گذشت عصر بارانی ام

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود

تا حرفهایم

در بستری از بغض بخوابند







باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم:


من تنها نیستم , تنها منتظرم









پنجره ی باران خورده ات را باز کن

چند سطر پس از باران

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده

دلم برایت تنگ است.....







همچون باران باش ، رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن . . .









بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد

صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . .







مثل باران چشمهایت دیدنی است /٬ شهر خاموش نگاهت دیدنیست

زندگانی معنی لبخند توست

خنده هایت بی نهایت دیدنیست . . .


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:13 | |







تا تو برگردی........

چتر شکسته

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و

چتر شکسته بغضم را بگشایم

می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم
...
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار،

در انتهای جاده غربت بنشینم

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند

میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند

دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید

و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود

من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم

و آنگاه که خورشید غروب کند،

باز هم در شب و دست در دست ستاره ها

تا صبح هجی میکنم واژه انتظار را....!

تا تو برگردی........

 


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:11 | |







دلم بارانیست

من امروز مثل آسمان خدا
دلم بارانیست
پاک است و خداییست
به دور از ویرانیست

مثل باران زلال و بی ریا شده ام

از همه این نگاه های بی جان و بی رمق
جدای جدا شده ام .
امروز دلم سخت هوای خواندن دارد
از برگ و نفس و گل و شقایق
هزار حرف و گفتن دارد
امروز مثل یک دخترک عاشق بی چتر و قرار
زیر باران خواهم رفت
از تمام این احساس های کبود
آسان خواهم جَست

بال خواهم زد ، پر خواهم کشید
بی تاب خواهم شد
شعر خواهم گفت
برای گنجشک های خیس بارانی
آواز خواهم خواند


من به همه عابران خسته و بی دل
لبخند خواهم زد

و تمامِ قانون دیروزهای تلخ را
برهم خواهم زد

 


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:10 | |







شهر من اینجا نیست !

شهر من اینجا نیست !
اینجا…
آدم که نه!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی
هفتاد رنگ بازی میکند
تا میزبان سیاهی دیگری باشد!
.
شهر من اینجا نیست!
اینجا…
همه قار قار چهلمین کلاغ را
دوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
.
شهر من اینجا نیست!
اینجا…
سبدهاشان پر است از
تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!
.
من به دنبال دیارم هستم,
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است



[+] نوشته شده توسط احسان در 19:8 | |







گـاهـی اوقـات . . .


 
نم کشیده ام بر دیوار اتاق

بس که لحظه های دور بودنت را

قطره هایی از باران دلتنگی باریده ام

روی آن به یادگار .


 



گـاهـی اوقـات . . .

هـمـه چـیـز دسـت بـه دسـت ِ هـم مـیـدن

تـا تـ ـو را غـرق در رویـاهـا و خـاطـراتـت کـنـن. . .

یـه آهـنـگ پـیـشـواز . . .

2 خـط شـعـر . . .

کـمـی هـوای بـهـاری . . .

یـک وجـب پـیـاده رو . . .

آهـنـگـی کـه دانـشـجـو خـونـه بـغـلـی گـوش مـیـدن . . .

2 کـلـمـه حـرف . . .

بـوی ِ یـه عَـطـر خـاص . . .

طـعـم ِ شـیـریـن ِ یـه خـوراکـی . . .

هـمـه و هـمـه کـافـیـه بـرای ایـنـکـه . . .

تـ ـو چـنـد سـاعـت وسـط اتـاقـت دراز بـکـشـی و خـیـره بـشـی بـه سـقـف

و صـدای بـارون بـشـه آرامـش دهـنـده تـریـن آهـنـگ ِ اون روزت !!!


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:7 | |







زندگی زیباست...وقتی مهربانی را بیاموزیم


فرصت ِ آیینه‌ها در پشت در مانده‌ست
روشنی را می‌شود در خانه مهمان کرد
می‌شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،

روشنی از عشق
می‌شود جشنی فراهم کرد

می‌شود در معنی یک گل شناور شد



مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده‌ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست

یعنی یک نفر آبی‌ست
موسم نیلوفران یعنی

یک نفر می‌آید از آنسوی

دلتنگی




می‌شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی

می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
با نگاهی

با نفس‌های نگاهی
می‌شود سرشار

از راز بهاری شد
دست‌های خسته‌ای پیچیده با حسرت
چشم‌هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم‌ها را می‌شود پرسید




یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را می‌شود پاشید
می‌شود از چشم‌هایش ...

چشم‌ها را می‌شود آموخت
می‌شود برخاست
می‌شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
می‌شود دل را فراهم کرد
می‌شود روشن‌تر از اینجا و اکنون شد




جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!





می‌شود برگشت
می‌شود برگشت و در خود جستجویی کرد

در کجا یک کودک ده‌ساله

در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می‌شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی‌ست
می‌شود از رد باران رفت
می‌شود با سادگی آمیخت
می‌شود کوچک‌تر از اینجا و اکنون شد
می‌شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می‌شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می‌شود روییدن خود را تماشا کرد







من بهار دیگری را دوست می‌دارم
جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست

جای من در زندگی خالی‌ست







می‌شود برگشت
اشتیاق چشم‌هایم را تماشا کن
می‌شود در سردی ِ سرشاخه‌های باغ

جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می‌شود پرسید
چشم‌ها را می‌شود آموخت


مهربانی کودکی تنهاست





سروده محمدرضا عبدالمالكیان


مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را هدیه دهیم





تقدیم با عشق و مهربونی

مهربان



این متن را به دوستانتان هدیه کنید تا همه مهربانی را بیاموزیم و دنیا را تغییر دهیم


[+] نوشته شده توسط احسان در 19:3 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد